دیشب-
تمام رویاهای کبود ترک خورده ام
در مقابل چشمهایم
خرد و خاکستر شدند
و غافل وار
بر پیکر سست باد
نشستند و رفتند
□
آه –
کابوس نبود
حقیقت رقم خورده ی
یک انتظار بود
آری
باورم نمی شود
باورم نمی شود
حالا – حتی تو هم
زیر آوار تکه های وجودم
گم می شوی
□
درد سختی است
مهربان !
با تو می گویم
اینک –
تمام لحظه های غبار آلودم را
بر دوش می کشم
و به دنبال لحظه ای می گردم
که صمیمیت روشن یک نگاه را
میان سایه های سیاه تردید
حس کرده بودم.
□
و من همچنان
آواره
تکیده
و پریشان خواهم ماند
مثل شعرهای خودم
تا شاید
پیداکنم
ردّ حقیقتِ بهت زده ی
دیروز را
مهسا رضایی-28 تیر ماه 1380
هنگامی که
خلاصه کردم
تمام خودم را
تا تفسیر کنم
تمام وجودت را
□
هنوز –
به آخرین فصل چشمهایت
نرسیده بودم
که پاییز
با قاطعیت سردش
از کنارمان گذشت
مهسا رضایی- 28 مرداد1380
- آه -
تردید سخت و وحشتناکی است
تردید سخت و وحشتناکی است
بودن یا نبودن نام تو
در جوار واژه های به خاک سپرده ی شعرها
□
لحظه لحظه
واژه واژه ها
نگاه تو را
میان تمام شعرها قسمت کرده ام
چیزی برای خودم به جای نمانده
جز سکوتِ ترک خورده ی تمام تنهاییها.
□
حقیقتی خوفناک است
آن چه تقدیربرای شهرها به رقم می کشد.
□
و دست نیافتنی است – بی گمان
حس عجیب و استوار دست های نگاهت
□
شاید دلبسته باید شد
یا شاید دل باید کند
از همه ی حرف هایی که میان پنجره ها تقسیم شده اند.
□
آیینه ،
بی گمان بیداد خواهد کرد
بی حضور چشم هایی که به یاد تو
خیره می مانند
و تمام کابوس ها
انتظار خواهند کشید
حقیقتِ دردآلودِ ذهن خود را
□
آه – دیگر فرصتی نمانده
فرصتی دیگر به جای نمانده
برای ورق خوردن
و برای زندگی
□
و تردید نیز نمانده است
جز
دل سپردن به عزیمتی جاودانه.
مهسا رضایی -22/11/80
اشتباه نمی کنم
اشتباه نمی کنم
ولی انگار خودت بودی
تفسیر تمام خطوط پاک شده ی
ذهن شعرهایم
یا شاید
آخرین حقیقت جا مانده از
عزیمت واژه هایم
□
حتی –
اگر باور کنی
کمی دیر آمده ای.
مهسا رضایی-5 مرداد ماه 1380
دوباره هوا سرد می شود
دوباره هوا سرد می شود
لحظه ای بیش نمانده
لحظه ای بیش نمانده
لحظه ای
برای تکرار من و تو.
□
هنوز بوی حرفی می آید
و بوی واژه ای
بوی واژه ای
که مرا به پیرامون نگاهت فرا می خواند.
□
و زیباتر از خیال یک شعر می شوی
آن لحظه
که نام تو را در ذهن واژه ها
مرور می شود.
□
حضورت
درک همه ی آفتابهاست
در سیاهی و سرمای غربت
و حرف ها
شکسته می شوند
بی تکرار نام شما
□
و دوباره هوا سرد می شود
وقتی نام تو میان واژه ها
گداخته می شود.
بی حضور نام تو
فقط می توان دوره کرد
یک مشت حرف و قافیه ی بی رد ّ و نشان را.
و شکسته می شوند
تمام بغض ها
در غیبت صدایت
□
و همچنان
در آستانه ی یک شعر تازه
می ماند
دست هایی که در کوران دلتنگی
به سایه های سردِ بی وزنی می نگرند.
وقتی تمام خودم را
در رفتنت
مچاله کردم و
دور انداختم
وحشتناک بود
اما تازه فهمیده بودم
که حتیٰ
لحظه های مرگمـم
نیز
دل سپرده ی گام های تو بودند.